روزی
ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که
دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف
خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل
نمیشوم."
مردی که بالای 18 سال داشت در خانهای میرود و از پسر صاحبخانه طلب آب میکند. پسر کاسهای پر از آب آورده، به دست مرد میدهد.ناگهان کاسه از دست مرد میافتد و میشکند. مرد خجل و شرمنده شروع به عذرخواهی میکند. پسرک هم برای اینکه دل او را به دست آورد میگوید: عیب نداره، به بابام میگم یه کاسه دیگه واسه سگمون بخره
یک ساده لوح که طبیعتاً بالای 18 سال داشت یه روز سرد زمستون می بینه که یه اسب از دهنش داره بخار در می یادمی ره جلوتر و می گه جل الخالق ! پس اون اسب بخاری که می گن اینه؟؟!!
چندنفرمیخواستند به پیک نیک بروند که همشون بالای 18 سال داشتند.تهرانی گفت:ماشینش بامن .رشتی گفت:ماهی کبابش با من.یزدی گفت:من هم برایتان قطاب میاورم. اصفهانی گفت:حالا که هر کدامتان چیزی می اورید من هم داداشم را می اورم.