ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.»
ملا در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش می شود، مگس را می گیرد و یک بالش را می کند. مگس کمی می پرد دوباره مگس را می گیرد و بال دیگرش را هم می کند. او می گوید: بپر ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید گوش او کر می شود!
زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!
زمون
قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .
یک
روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه
گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن
صاحبخونه گفت: خر میگیرن
چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم
اشتباها مرابه جای خر بگیرن.
یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!
روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند : " و ما نوح را فرستادیم... " بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!!!
روزی
ملانصرالدین به عدهای رسید که مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت
"السلام یا طایفهی بخیلان!"
یکی از آنها گفت: "این چه نسبتی است که به
ما میدهی؟ خدا گواه است که هیچ یک از ما بخیل نیست."
ملانصرالدین
گفت: "اگر خداوند این طور گواهی میدهد، از حرفی که زدم توبه میکنم، و
نشست سر سفرهی آنها و شروع کرد به غذا خوردن."
روزی
ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه
میکرد. یکی به او دالداری داد و گفت: "این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟"
ملا
جواب داد: "هیچ! علت گریهی من هم همین است."
روزی یکی از همسایهها
خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین
گفت: "خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر
بنا کرد به عرعر کردن.
همسایه گفت: "شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛
اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر میکند."
ملا عصبانی شد و گفت: "عجب
آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر
را قبول داری."